این روزها
هلیای قشنگم خیلی وقته درباره حرفهای قلمبه سلمبه ، فکرهای بکر و شیطونیهای جدیدت و خلاصه کارهای این روزهاهی قشنگ زندگیت چیزی ننوشتم امروز تاجایی که ذهنم یاری کنه مینویسم: - چند هفته قبل شوهر خاله معصوم ( بابای یاسین جون ) از سفر مکه اومد همه واسه استقبال و .... رفتیم . یک هفته بعد بابایی رفت تهران ، از وقتی که شنیدم از تهران راه افتادن ، بهش زنگ زدم تا بدونم کجان و کی میرسن خلاصه آخرین باری که به بابا حمیدرضا زنگ زدم ، گفت تا نیم ساعت دیگه خونه ام ، من هم گفتم : هلیا جون بابا داره میاد خونه . هلیا هم یهو از جاش پرید و گفت : پس چرا هیچ کس نیومد؟؟ من : مگه کسی قراره بیاد ؟ هلیا : آره دیگه مثل اومدن بابای یاسین ، اون همه مهمون اومده بوووووووووو...
نویسنده :
maman sima
9:49