هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

این روزها

هلیای قشنگم خیلی وقته درباره حرفهای قلمبه سلمبه ، فکرهای بکر و شیطونیهای جدیدت و خلاصه کارهای این روزهاهی قشنگ زندگیت چیزی ننوشتم امروز تاجایی که ذهنم یاری کنه مینویسم: - چند هفته قبل شوهر خاله معصوم ( بابای یاسین جون ) از سفر مکه اومد همه واسه استقبال و .... رفتیم . یک هفته بعد بابایی رفت تهران ، از وقتی که شنیدم از تهران راه افتادن ، بهش زنگ زدم تا بدونم کجان و کی میرسن خلاصه آخرین باری که به بابا حمیدرضا زنگ زدم ، گفت تا نیم ساعت دیگه خونه ام ، من هم گفتم : هلیا جون بابا داره میاد خونه . هلیا هم یهو از جاش پرید و گفت : پس چرا هیچ کس نیومد؟؟ من : مگه کسی قراره بیاد ؟ هلیا : آره دیگه مثل اومدن بابای یاسین ، اون همه مهمون اومده بوووووووووو...
7 خرداد 1392

عکسهای مسافرت تهران-دیماه 91

سلام سلام سلام  بعد مدتها امروز تونستم طلسم رو بشکنم و بیام وبلاگ دختر گلم رو با عکسهای قشنگش آپدیت کنم . این مدت خیلی سرم شلوغ بود کار اداره واقعا تمام وقت و انرژی من رو میگیره ، از طرفی گوشی ام رو عوض کردم و عکسهای گوشی جدید رو نمیتونم به کامپیوتر انتقال بدم  . این هم عکسهای تهران: هیس دخترم صندلی عقب ماشین خوابیده ...   تو خودت قندی نباتی شکلاتی عسلمممممممممممممم ...
5 خرداد 1392

به یاد پدر در روز پدر

پدر عزیزم ، امروز روز  سیزدهم رجبه ، روز دست بوسی دستهای مهربان پدر ، اما من مثل بقیه تو بازار در هیاهوی خرید هدیه نیستم ... با خودم گفتم سایه سرمون مامانه ، بهتره روز پدر هم دست بوسی مامان بریم واسه همین دعوتش کردم بریم شام اما مهمون داشت نتونست بیاد . بابا جونم  امروز روز پدره ، من گیج و مبهوت ، بادلی پر از استرس و اشوب، بدنبال خرید میوه و شیرینی و گل و ... واسه کنار آرامگاهتم ، هدیه دیگه ای لازم نیست بخرم آخه فقط میتونم اشکامو به سنگ مزارت هدیه بدم و بگم روزت مبارک  اما به خودم میگم به کی بگم روزت مبارک؟؟؟ پدر مهربونم امشب من آن شانه هایت را می خواهم که پناهم بود همان یک وجب از شانه ات تمام دارایی ام ...
3 خرداد 1392
1